پاییز 1384 - عشق وعاشقی.....
![]() ساعت 10:48 عصر سه شنبه 84/9/22
3...
¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 4:33 عصر دوشنبه 84/9/21
3..
دلیل گریه های من غم نبودن تو بود تمام بی قراری ام به شوق دیدن تو بود تو آن ز دست رفته ای که دست های خسته ام تمام التماسش از خدا رسیدن تو بود من ان خزان کهنه ام که قلب بی تحملش در التهاب لحظه های پر کشیدن تو بود هنوز درد رفتنت مرا رها نمی کند چرا خدای مهربان به فکر دیدن تو بود؟ ¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 4:30 عصر دوشنبه 84/9/21 پروانه خیال
وقتی شبیه آینه ها مهربان شدی
من یک ستاره ماندم،تو کهکشان شدی
غمگین و دلشکسته به راهت نشسته ام
از آن شبی که خاطره ای بی نشان شدی
با من سخن بگو که منم آشنای تو
ای آشنا که با دل من همزبان شدی
می بینمت که پشت تن بوته های یاس
پروانه خیال مرا آشیان شدی
وقتی نشست مهر نگاهت به جان من
چو عشق در خزان دلم جاودان شدی
![]() امشب می خواهم راز سر نوشتم را از نورهای سپید
مهتاب بپرسم،می خواهم عاشق ترین ستاره قلبم
را در وجودم بیابم و آوازم را با تارهای دلنشین
عشق طنین انداز کنم،گمگشته من در مرزهایی
دور از دلتنگی پرسه می زند،اما افسوس که تردید
من دریایی است بی کران که موجهایش حاصل
سیل اشکی است در غروبهای دلتنگی.یاد تو در
همه شبهای من می درخشد،وقتی به افقهای روبرو
نگـاه می کنـم نـور تـو را مـی بـینم کـه حـتی
گمنام ترین قسمت های زمین را روشن کرده است.
![]() خسته ام،انگار صد سال پیاده راه آمده ام.انگار صد سلسله کوه
را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام.انگار هزار سال است که
پلک هایم نبسته ام. خسته ام، آنقدر خسته که نام خود را هم
فراموش کرده ام وهیچ یادم نیست که اولین بار کدام گل را
بوییده ام.من شکل سنجاقکی را که در کوچه کودکی بو سیده ام
از یاد برده ام. خسته ام،انگار این جاده های سرد و خاکی
پاییز تمام شدنی نیست،از دست زمین و آسمان دلگیرم و از
درختانی که بر من سبز شده اند،گلایه مندم،خسته ام نه آنقدر
که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت
بی اعتنا بگذرم،بگو،چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من
عبور کند وستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس های
قلبم باشند؟چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و
روی طناب دلواپسی پهن کنم؟اگر شوق رسیدن به دستهایت
نبود،هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم واگر صدای گوشنواز
تو نبود،از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم،اگر شوق دیدن
چشمهایت نبود، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر
نسیم حرفهایت نمی وزید،معنای جهان را نمی فهمیدم....
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز به با شکوه ترین
قله زندگی بایستم وهمراه با ستاره ها و خورشید به تو
سلام کنم.
![]() ¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 4:28 عصر دوشنبه 84/9/21
3....
![]() ... آنگاه که بگویی
به نام خدا
خداوند می گوید بنده من با نام من آغاز کرد پس او را
یاری خواهم کرد
خواهم که قلب گرمت آماج غم نگردد
باغ دلت الهی دشت ستم نگردد
اشک ندامت ای جان از چشم تو نبارد
دریای آرزویت مرداب غم نگردد
بر چهره ات نبینم گردی زنامرادی
از شادی و سرورت ای کاش کم نگردد
جام دلت همیشه لبریز شهد بادا
در ساغرت عزیزم صهبای غم نگردد ¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 12:17 عصر شنبه 84/9/19
3...
دوستت دارم، I love you
چون بیش از هر کیش و آیینی Because you have done
به رویش من یاری رسانده ای. More than any creed
فراتر از هر سر نوشتی، Could have done
شادی را به من ارزانی داشته ای. To make me good
این همه را هدیه داده ای، And more than any fate
بی هیچ تماسی،کلامی یا اشارتی. Could have done
به این کار توانا گشته ای، To make me happy.
چون خود بوده ای، You have done it
شاید دوست بودن در نهایت به این معنا باشد. Without a touch
Without a word
Without a sing
You have done it
By being yourself
Perhaps that is what
Being a friend means
After all. ¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 12:15 عصر شنبه 84/9/19
3...
یک روز می فهمی ولی بسیار دیر است
دیگر برای بودنت احساس پیر است
آن پیکر وحشی تر از طوفان و دریا
در چنگهای اضطراب شب ،اسیر است
یک روز زانو در بغل می گیری و ،اشک
می خواهی از چشمی که دیگر چون کویر است
بیگانه خواهی بود با گلهای این باغ
قلبت به تبعید از محبت ناگزیر است
در چشم ابلیسی که ما خوار می خواست
پرپر زدن هایت قشنگ و بی نظیر است
من نیستم بر سنگ قبرم می نویسی
فهمیده ام کولی،هزار افسوس دیر است...
با ز هم غم .... باز هم احساس دلتنگی های که آدم را از زندگی سیر می کند ...سخت است ولی....
¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 2:4 عصر چهارشنبه 84/9/16
3ازاد
¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 2:0 عصر چهارشنبه 84/9/16
3ازاد
دوستت دارم، I love you
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی، for the part of meThat
you bring out
دوستت دارم، I love you
چون دست بر دل افسرده ام می نهی، for putting your hand
into my heaped-up heart
زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی، And passing over All the foolish, weak things That you can"t help Dimly seeing there,
و نورمی تابانی بر گنجینه های پنهانی که، And for drawing out Into the light
تاکنون در ژرفا مانده بودند. All the beautiful belongings That no one else had looked
Quite far enough to find.
¤ نویسنده: صحراییان
![]() ساعت 1:58 عصر چهارشنبه 84/9/16 چه رفته است که امشب سحر نمی آید
شب فراق مگر به پایان نمی آید
جمال یوسف گل،چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشدهء من خبر نمی آید
تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوهءناز
که در تصور از این خوبتر نمی آید
طریق عقل بود ترک عاشقی دانم:
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
دو روزه، نوبت صحبت عزیز دار" رهی"
که هر که رفت از این ره، دگر نمی آید
¤ نویسنده: صحراییان
![]() |
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: دوستان من :: :: خبرنامه وبلاگ ::
:: آرشیو :: :: موسیقی ::
|