خواب دیدم دوباره کودکیم را ....
نمیدانم ... شاید هم جایی بین خواب و بیداری
سر کلاس های درس حاضر بودم ...
معلم را می دیدم که می گفت بزرگترین دروغتان را انشاء کنید
و من خنده کنان نوشتم عاشق شده ام .
چهره ی معلم را هنگام خواندن به خاطر می آورم ،
با ابروهایی درهم و صدایی نخراشیده
جلوی آن همه آدم که هیچکدامشان را نمی شناختم ، فریاد می زد :
بگو ببینم می دانی عشق چیست ؟
و من با بغضی در گلو تنها صورت معلم را نگاه می کردم که فکر می کرد همه چیز را می داند
و چون زن دارد و شاید هم چند بچه ، پس حتما عاشق است .
ناخوداگاه پوزخندی زدم .
معلم خشمگین مرا بیرون کرد
و آقای ناظم با ترکه ای در دست مثل همیشه بیرون منتظر ٍ شکار
تا تمام خشم خود را بر دستان نحیفم به یادگار گذارد .
مزه ٍ دردش زیر زبانم است ...
مثل درد عشق می ماند … سوزان و مسخ کننده .
می خواستم گریه کنم ، به خیال تسکین ،
اما یاد معلم تاریخ افتادم که می گفت هیچ کدام از مردان تاریخ گریه نکرده اند .
نمی دانم ...
نمی دانم این چه حسی ست پر از هیچ !
مثل تمام کلاس های ادبیات ...
و معلم آن که تنها از ادبیات سبیل های اخوان را می شناسد .
سکو تی می کنم به اندازه ی خواندن فاتحه ای برای اخوان و تمامِ تمام شدنی ها ...
... من چه می گویم !
همیشه همینطور است ،
همیشه از موضوع اصلی پرت می شوم .
به کجا ؟ خدا می داند.
نه ... ! معلم جغرافی هم می داند ،
همیشه از دره ای صحبت می کرد ، گمانم در حوالی بیستون بود ،
شاید همانجا پرت می شوم .
دیشب توی خواب دیدم فرهاد هم به همان دره پرت شده .
او هم به گمانم عاشق نبوده ست …. مثل من .
هیچ کس در این دنیا عاشق دیگری نمی شود .
این جا نمی شود به کسی نزدیک شد .
آدم ها از دور دوست داشتنی ترند .
حتی آدم هایی که اونقدر تنهان که به خدا فکر می کنن ...
..............
صبح می شود و زندگی آغاز
از خواب بیدار می شوم
خواب هایم هیچگاه دروغ نبوده اند ،
لااقل راست تر از این زندگی اند .
دیگر اکنون نه کودکی ام را می خواهم و نه چند سال بعدش را .
چه فرقی می کند ، دنیا که عوض نمی شود .
می روم گوشه ای و بی هیچ احساسی نگاه می کنم بر قلب های تیر خورده
و خیال می کنم معلم به خاطر انشایم مرا از دنیا بیرون کرده ...